نيستي چون اهل معني لب به دعوي وا مکن
عيبجويان را به عيب خويشتن گويا مکن
بهر مشتي خون که خواهد خرج خاک تيره شد
لب به حرف خونبها چون خودفروشان وا مکن
تا نسازي دامن اطفال را خالي ز سنگ
از سواد شهر رو در دامن صحرا مکن
از خرد دورست مس کردن طلاي خويش را
روي زرد خويش سرخ از باده حمرا مکن
تا نسازي جمع صائب دل ز زاد آخرت
پشت خود چون سالکان خام بر دنيا مکن