گر طلبکار حضوري لب به غيبت وامکن
عيب خود پوشيده و از ديگران پيدا مکن
دورباش هرزه گويان است مهر خامشي
ايمني مي خواهي از زخم زبان، لب وا مکن
زنده مخلوق، چون خفاش باشد بي بصر
تحفه جان را قبول از معجز عيسي مکن
آبروي خود به گوهر کن مبدل چون صدف
هيچ جز همت، گدايي از در دل ها مکن
چون کشيدي پاي در دامان تسليم و رضا
تيغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکن
در طلاق اهل غيرت نيست رجعت، زينهار
از خداجويان تمنا دولت دنيا مکن
از سبکروحي چو کردي لنگر خود بادبان
چون کف از موج خطر انديشه در دريا مکن
زين سياهي منزل مقصود مي گردد عيان
مرکز پرگار خود جز نقطه سودا مکن
باش چون ميناي مي هنگام ريزش خنده رو
وقت احسان روي خود را تلخ چون دريا مکن
نيست بيش از دست بالا کردني معراج سنگ
با گرانجاني هواي عالم بالا مکن
از بهاران صلح کن چون غنچه گل با نسيم
در به روي هر که نگشايد ازو دل، وا مکن
تا نگرداني سبک دامان طفلان را ز سنگ
رو چو مجنون از سواد شهر در صحرا مکن
مي کند شهرت پريشان صائب اوراق حواس
دربدر خود را چو خورشيد جهان آرا مکن