روز چون روشن شود زان روي انور ياد کن
شب چو گردد تيره زان زلف معنبر ياد کن
صبح با خورشيد تابان چون شود دست و بغل
از بياض گردن و رخسار دلبر ياد کن
مي توان کردن به عادت زهر را شيرين چو قند
در حيات از مرگ تلخ خود مکرر ياد کن
چون به بالين سر نهي يادآور از خشت لحد
چون برآري سر ز خواب از صبح محشر ياد کن
پيشتر زان کز فراموشان کند گردون ترا
گاه گاه از دوستان نيک محضر ياد کن
اي که چون خم تا به گردن در ميان باده اي
از خمارآلودگان گاهي به ساغر ياد کن
وقت سير برق و باران، اي بهار زندگي
از دهان خشک ما و ديده تر ياد کن
اي که ساغر مي زني چون خضر از آب حيات
از دل گرم و لب خشک سکندر ياد کن
اين جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
چون ببيني آفتاب از روي دلبر ياد کن