با توانايي به اهل فقر استغنا مزن
عاجزان را دستگيري کن، به دولت پا مزن
با قضاي آسماني چاره جز تسليم نيست
در محيط بيکران زنهار دست و پا مزن
جز در دل نيست اميد گشاد از هيچ در
مي توان بر سينه زد تا سنگ، بر درها مزن
با قد خم نيست لايق حلقه هر در شدن
زينهار اين حلقه را جز بر در دلها مزن
تا برآيد از گريبانت به يکدم آفتاب
دست خود چون صبح جز بر دامن شبها مزن
گر طمع داري که گردد سينه ات کان گهر
تيغ اگر چون کوه بارد بر سرت، سر وا مزن
تا نسازي جمع دل از فکر زاد آخرت
پشت پا چون سالکان خام بر دنيا مزن
از در پوشيده برگردند مهمانان غيب
بخيه از خواب گران بر ديده بينا مزن
عالمي را از نفس چون مي تواني داد جان
مهر خاموشي به لب در مهد چون عيسي مزن
تا نگيرد خوشه اشک ندامت دامنت
دست بر هر شاخ همچو تاک بي پروا مزن
بر سيه چشمان مگردان سرخ صائب چشم خويش
کاسه در خون جگر چون لاله حمرا مزن