گر تو اي سرو روان خواهي هم آغوشم شدن
از مروت نيست اول رهزن هوشم شدن
برگ عيش من نخواهد جز کف افسوس بود
گر به اين شرم و حيا خواهي هم آغوشم شدن
روي گرم عشق خونم را به جوش آورده است
کي تواند سرد مهري مانع جوشم شدن؟
اينقدر استادگي اي سنگدل در کار نيست
مي تواند جلوه اي غارتگر هوشم شدن
صبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد
من چه دانستم که خواهد پنبه گوشم شدن
آن فرامشکار هم مي کرد صائب ياد من
گر ميسر مي شد از خاطر فراموشم شدن