تا به کي پوشيده از همصحبتان ساغر زدن؟
در گره تا چند آب خويش چون گوهر زدن؟
در گلستاني که باشد چشم بلبل در کمين
پيش ما معراج بي دردي است گل بر سر زدن
پرتو خورشيد را با خاک يکسان کرده است
بي طلب هر جاي رفتن، حلقه بر هر در زدن
گفتگوي عشق با افسردگان روزگار
بر رگ سنگ است از بي حاصلي نشتر زدن
تا درين بستانسرا پاي تو در گل محکم است
کوته انديشي بود چون سرو دامان بر زدن
قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن
کز جهان سفله مي بايد ترا بر در زدن
تا اسير چرخي از شکر و شکايت دم مزن
دل سيه سازد نفس در زير خاکستر زدن
هر که را از عشق عودي در دل پر آتش است
از مروت نيست گل بر روزن مجمر زدن
سکه مردان نداري، معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن
گر نريزي آبروي خويش را صائب به خاک
در همين جا مي تواني غوطه در کوثر زدن