تا توان خاموش بودن دم نمي بايد زدن
عالم آسوده را بر هم نمي بايد زدن
مي توان تا غوطه در سرچشمه خورشيد زد
خيمه بر گلزار چون شبنم نمي بايد زدن
از دل و دين و خرد يکباره مي بايد گذشت
در قمار عشق نفس کم نمي بايد زدن
پيش اهل حال مي بايد لب از گفتار بست
چون طرف آيينه باشد دم نمي بايد زدن
تا نيابي ترجماني همچو عيسي در کنار
بر لب خود مهر چون مريم نمي بايد زدن
جاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگون
خنده در هنگامه ماتم نمي بايد زدن
چون زمين ساده اي پيدا شود از بهر نقش
بر لب خود مهر چون خاتم نمي بايد زدن
شهريان را سير چشم از جود کردن همت است
در بيابان خيمه چون حاتم نمي بايد زدن
مي توان تا صائب از جام سفالين باده خورد
مي چو بي دردان ز جام جم نمي بايد زدن