باده بي لعل لب دلبر نمي بايد زدن
غوطه در درياي بي گوهر نمي بايد زدن
با حيا نتوان ز لعل دلبران سيراب شد
کوزه سربسته بر کوثر نمي بايد زدن
نيست چين در کار آن پيشاني واکرده را
صفحه آيينه را مسطر نمي بايد زدن
رنج باريک آورد آميزش سيمين بران
سر برون چون رشته از گوهر نمي بايد زدن
رخنه اي زندان گردون را به جز تسليم نيست
در قفس بيهوده بال و پر نمي بايد زدن
خواب آسايش گرانسنگ است خون مرده را
بر رگ اين غافلان نشتر نمي بايد زدن
تا به آن خشک چون آيينه بتوان ساختن
قطره در ظلمت چو اسکندر نمي بايد زدن
زردرويي مي کند يکسان به خاک تيره ات
حلقه چون خورشيد بر هر در نمي بايد زدن
تشنه چشمان آب و رنگ از لعل، صائب مي برند
در حضور زاهدان ساغر نمي بايد زدن