چون قلم آن را که در سر هست سوداي سخن
سر نمي پيچد به زخم تيغ از پاي سخن
از سخن ارض و سما تشريف هستي يافته است
هيچ دست از آفرينش نيست بالاي سخن
مي شود خلخال ساق عرش از هر حلقه اي
نارسايي نيست در زلف دلاراي سخن
از قلم چون دست بردارم، که در هر جلوه اي
بيت معموري کند ايجاد ز انشاي سخن
مي کند روشن سواد مردم از نقش قدم
مي گذارد هر که سر چون خامه بر پاي سخن
هستي ده روزه را عمر مؤبد مي کند
همچو آب روح بخش خضر، صهباي سخن
ديده ها را چون جواهر سرمه روشن مي کند
گر به ظاهر تيره افتاده است سيماي سخن
از سياهي قسمت خضرست آب زندگي
از هزاران کس يکي گردد شناساي سخن
از گهر رزق حباب پوچ آه حسرت است
نيست کار هر سبکسر غور درياي سخن
صورت ديوار باشد در جهان آب و گل
نيست هر کس را که در تن جان گوياي سخن
پيش هر نادان دهن مگشا که جز فهم رسا
راست نايد هيچ تشريفي به بالاي سخن
طوطيان را زنگ در منقار خواهد بست حرف
گر چنين عالم تهي گردد ز جوياي سخن
شکوه ما زان لب شکرفشان بيجا نبود
در دهان تنگ او مي بود اگر جاي سخن!
صائب از قحط سخن سنجان خموشم، ورنه من
چون قلم دارم يد طولي در احياي سخن