حق گوهر چيست، آب و رنگ گوهر يافتن
نيست تحسيني سخن را بهتر از دريافتن
در بساط سينه هر کس که باشد آه سرد
مي تواند در دل شب صبح را دريافتن
جستجوي عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر يافتن
از وصال کعبه در سنگ نشان آويخته است
هر که قانع گردد از دريا به گوهر يافتن
سينه خود را ز آه آتشين سوراخ کن
تا تواني ره در آن محفل چو مجمر يافتن
سينه پر داغ ما ساده است از نقش اميد
نيست ممکن آب در صحراي محشر يافتن
تا تو چون پروانه داري دست بر آتش ز دور
از حرير شعله ممکن نيست بستر يافتن
با نصيب خويش قانع شو که نتوان بي نصيب
جرعه آبي به اقبال سکندر يافتن
عاشق يکرنگ از بيداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر يافتن
مي توان آسايش روي زمين چون بوريا
بي تکلف صائب از پهلوي لاغر يافتن