عشق در بند گران است از وفاي خويشتن
بيد مجنون است خود زنجير پاي خويشتن
از سر اين خاکدان هر کس که برخيزد چو سرو
در صف آزادگان باشد لواي خويشتن
داشت حال مهره ششدر دل آزاده ام
تا نيفکندم به آتش بورياي خويشتن
از درون خانه باشد دشمن من چون حباب
مي کشم آزار دايم از هواي خويشتن
نيستم در زير بار منت باد مراد
کشتي خويشم چو موج و ناخداي خويشتن
از زمين کوي او کز برگ گل نازکترست
چون توانم خواست عذر نقش پاي خويشتن؟
از سر اخلاص صائب با رضاي حق بساز
جنگ دارد بنده بودن با رضاي خويشتن