آدمي را نيست خصمي چون جمال خويشتن
حلقه فتراک طاوس است بال خويشتن
اين کهنسالان که مي دزدند سال خويشتن
کهنه دزدانند در تاراج مال خويشتن
صحبت روشندلان باشد حصار عافيت
آب در گوهر نمي گردد ز حال خويشتن
در تلاش اوج عزت هر که مي سوزد نفس
سعي چون خورشيد دارد در زوال خويشتن
مي کشد در خاک و خون رنگين لباسي خلق را
حلقه فتراک طاوس است بال خويشتن
بر گلوي خود ز غيرت مي گذارم چون سبو
گر برآرم از بغل دست سؤال خويشتن
غنچه خسبي دارد از سير چمن فارغ مرا
هست باغ دلگشايم زير بال خويشتن
در جهان خاکساري خسرو وقت خودم
کم نمي دانم ز جام جم سفال خويشتن
منت درمان ز بي دردان کشيدن مشکل است
از طبيبان مي کنم پوشيده حال خويشتن
چون کسي کز چشم بد معشوق را دارد نگاه
صائب از مردم نهان دارم ملال خويشتن