چند چون طاوس باشي محو بال خويشتن؟
زير پاي خود نبيني از جمال خويشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه عشق
مي ز خون خود کن و مطرب ز بال خويشتن
چون مه از نقصان دل خود را مخور، خورشيد باش
تا ز حال خود نگردي در زوال خويشتن
مطلب روي زمين در زير دامان شب است
جز بر اين دامن مزن دست سؤال خويشتن
بستر و بالين من از سايه بال هماست
تا سر خود را کشيدم زير بال خويشتن
عمر خود را کم به اميد فزوني مي کنند
ساده لوحاني که مي دزدند سال خويشتن
با دل افکن گفتگوي دوستي را از زبان
در ثمر پوشيده کن برگ نهال خويشتن
ترجمان گوهر شاداب، آب او بس است
لب بگز صائب ز اظهار کمال خويشتن