اندکي کوتاه کن زلف بلند خويشتن
تا مبادا ناگه افتي در کمند خويشتن
گر چه اين تعليم بهر من ندارد صرفه اي
تا شوي واقف ز حال مستند خويشتن
ليک مي دانم که از فولاد اگر باشد دلت
برنمي آيي به مژگان کشند خويشتن
ناز در تسخير ما گر مي کند استادگي
مشورت کن با دل مشکل پسند خويشتن
حسن چون افتاد شيرين، دل ز خود هم مي برد
نيشکر بيرون نمي آيد ز بند خويشتن
ز اشتياق خويش در يک جا نمي گيرد قرار
اي خوشا حسني که خود باشد سپند خويشتن
شکر اين معني که عيساي زمانت کرده اند
اينقدر غافل مشو از دردمند خويشتن
لب نگه دار از لب ساغر که نادم مي شود
هر که اندازد در آب تلخ، قند خويشتن
سعي تا حد توکل دست و پايي مي زند
چون به اين وادي رسي پر کن سمند خويشتن
پند دل صائب مرا از کوي او آواره کرد
هيچ کافر گوش نگذارد به پند خويشتن!