نيست معشوقي همين زلف چليپا داشتن
دردسر بسيار دارد پاس دلها داشتن
حسن عالمسوز يوسف چون برانداز نقاب
نيست ممکن پاس عصمت از زليخا داشتن
چون تو از ما شيشه جانان مي کني پهلو تهي
چيست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟
تا توان گردآوري کرد آبروي خويش را
بهر گوهر دست نتوان پيش دريا داشتن
جنگ دارد صحبت سوداييان با خلق تنگ
جبهه واکرده اي بايد چو صحرا داشتن
از لب بيهوده گويان امن نتوان زيستن
سوزني با خويش بايد همچو عيسي داشتن
تا تو نتواني به همت داد سامان کار خلق
از مروت نيست دست از کار دنيا داشتن
گر چه دارد جنگ صائب خانه داري با جنون
مي توانم خانه زنجير بر پا داشتن