چون صدف تا چند پيش ابر دست افراشتن؟
اشک حسرت را فرو خوردن، گهر پنداشتن
چند پيش صبح بردن آبروي اشک و آه؟
در زمين شور تا کي تخم ريحان کاشتن؟
خيمه بيرون زن ز هستي، تا تواني چون حباب
در ته يک پيرهن با بحر صحبت داشتن
تخم رنجش در زمين دوستي پاشيدن است
شکوه احباب را پوشيده در دل داشتن
تا کمان آسمان در زه بود تقدير را
از تهي مغزي است گردن چون هدف افراشتن
صائب از خاک عدم شکر اگر حاصل شود
از لب جانان تمتع مي توان برداشتن