دل به حرف پوچ تا کي شاد خواهي ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهي ساختن؟
مي کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهي ساختن
خاکمالت مي دهد چرخ مقوس همچو تير
شهپر خود گر ز برق و باد خواهي ساختن
بال پرواز مرا اول به يکديگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهي ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسيد
کي دل ويران من آباد خواهي ساختن؟
خنده اي بر روي من کن در زمان زندگي
اين که بعد از مرگ روحم شاد خواهي ساختن
پرده اي از عفو بر روي گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ايجاد خواهي ساختن
گر مرا سازي خراب از جلوه مستانه اي
کعبه اي اي سنگدل آباد خواهي ساختن
دست از تعمير تن بردار صائب، تا به کي
بر سر ريگ روان بنياد خواهي ساختن؟