گر چو غواصان تواني پاي از سر ساختن
مي تواني جيب و دامن پرز گوهر ساختن
ايمنند آزاد مردان از پريشان خاطري
فرد را نتوان مجزا همچو دفتر ساختن
گر به اين دستور گردد دستگاه عيش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن
همچو مجنون مي کند تسخير وحش و طير را
هر که بتواند ز موي خويش افسر ساختن
بي مثال افتاده يارم، ورنه چون فرهاد من
بيستون را مي توانستم مصور ساختن
شمه سهلي است از نيرنگ سازي هاي حسن
بوسه در پيغام هاي تلخ مضمر ساختن
حلقه بر هر در زدن سرگشتگي مي آورد
چون کليد قفل مي بايد به يک در ساختن
همچو موران از قناعت دست صائب برمدار
تا شود آسان ترا از خاک شکر ساختن