با لب او کار دندان مي کند سين سخن
زين سبب کم حرف افتاده است آن شيرين دهن
سوختم، پاس دل بي تاب دارم تا به کي؟
بيش ازين نتوان نهفت اخگر به زير پيرهن
چشم مجمر موم را خوناب حسرت مي کند
چون تواند گشت خاموشي مرا مهر دهن؟
چيدن دامن ز صحبت ها کمند شهرت است
شمع فانوسم که باشد خلوتم در انجمن
تشنه اي از آب او هرگز لب خود تر نکرد
سرنگون هر چند افتاده است آن چاه ذقن
سيم و زر بر آتش حرص آب نتواند زدن
از گرستن نيست مانع شمع را زرين لگن
در حريم بيضه چون عيسي شود گويا ز مهد
نيست حاجت طوطي ما را به تلقين سخن
بسترش خار است صائب تا بود در کان گهر
نيست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن