چون صدف دارد خمش در خوشابي در ميان
غنچه نشفکته را باشد گلابي در ميان
زود بر هم مي خورد هنگامه حسن و عشق را
گر نباشد پرده شرم و حجابي در ميان
برنمي آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
هر که مي داند بود پاي حسابي در ميان
هست در موي کمر تنها بتان را پيچ و تاب
هر سر موي تو دارد پيچ و تابي در ميان
نيست در وحدت سراي آفرينش ذره اي
کز فروغ او ندارد آفتابي در ميان
از هواي گوهر يکتاي آن بحر محيط
جنت دربسته دارد هر حبابي در ميان
ديده روشندلان بي پرده مي بيند لقا
هست اگر در چشم ظاهربين نقابي در ميان
در حقيقت مو نمي گنجد ميان حسن و عشق
گر چه در ظاهر بود ناز و عتابي در ميان
دوستان از بي دماغي خون هم را مي خورند
نيست در بزمي که ميناي شرابي در ميان
گر عزيزان لعل و گوهر قيمت يوسف دهند
پيش ارباب بصيرت دارد آبي در ميان
اول ما نيستي و آخر ما نيستي است
هستي پا در رکاب ماست خوابي در ميان
دست از دنيا و مافي ها به جز مي شسته ايم
در ميان ما و زهادست آبي در ميان
حالت پوشيده احباب در بزم حضور
مي شود ظاهر چو مي آيد کتابي در ميان
از سبب مگذر که پر گوهر نمي گردد صدف
از کرم تا پاي نگذارد سحابي در ميان
هر که بست از گفتگو لب، نيست بي کيفيتي
کوزه سربسته مي دارد شرابي در ميان
پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهري
تيغ جوهردار دارد پيچ و تابي در ميان
پيش اهل حال صائب محشر آماده اي است
هر کجا باشد سؤالي و جوابي در ميان