مبتلاي آرزوي نفس را عاقل مخوان
عنکبوت رشته طول امل را دل مخوان
رهبري کز خويش نستاند ترا رهزن شمار
منزلي کز خود فرو نارد ترا منزل مخوان
ساحل آن باشد که امنيت در او لنگر کند
جاي دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
فيض عام حق به ذرات جهان تابيده است
هيچ نقشي را درين وحدت سرا باطل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
مشکلي کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
هيچ عيبي خاکيان را همچو کشف راز نيست
از زمين ها جز زمين شور را قابل مخوان
کاملي کز ناقصان بي بصيرت خويش را
کم نداند در کمال معرفت، کامل مخوان
عيب خود نايافتن بالاترين عيبهاست
جاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوان
خواجه اي کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نيست
بنده اي کز خويش نگريزد ورا مقبل مخوان
آب و رنگ چهره محفل شراب و شاهدست
محفلي کز حسن و مي خالي بود محفل مخوان
شورش عشق است دلها را نشان زندگي
هر دلي کز عشق خالي گشت صائب دل مخوان