از رخش خواهند جاي بوسه نافهميدگان
در حرم محراب مي جويند اين ناديدگان
شوق را افسرده مي سازد وصال دايمي
مي برند از وصل لذت بيش هجران ديدگان
مي شوند از سادگي در بوته خجلت گلاب
چون گل بي درد در باغ جهان خنديدگان
عيب دنيا را نمي بينند با صد چشم خلق
گر چه بي پرده است در چشم نظرپوشيدگان
نيستند از روي ميزان قيامت منفعل
با دو چشم عاقبت بين خويش را سنجيدگان
در شبستان لحد خواب فراغت مي کنند
در دل شبها ز بيداري به خود پيچيدگان
هر که دستار تعين از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشيدگان
مي شوند از لاغري در هفته اي پا در رکاب
از فروغ عاريت چون ماه نوباليدگان
چون گل رعناست مي را زردرويي در قفا
سرخ رو باشند دايم خون دل نوشيدگان
قدر درويشي کسي داند که شاهي کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان ديدگان
از خموشي هاي اهل فهم در تحسين شعر
مي خلد افزون به دل تحسين نافهميدگان
با کمال بي بري باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چيدگان