ساده است از نقش انجم آسمان عاشقان
اين نشان از بي نشان دارد روان عاشقان
در حقيقت دنيي و عقبي دو منزل بيش نيست
اين دو منزل را يکي سازد روان عاشقان
دامن ريگ روان را خار نتواند گرفت
دست رهزن کوته است از کاروان عاشقان
شکوه از شور قيامت محض کافر نعمتي است
بود در کار اين نمکدان بهر خوان عاشقان
نيست خورشيد اين که مي بيني بر اين چرخ بلند
مانده بر جا آتشي از کاروان عاشقان
زير پر چون صبح گيرد بيضه خورشيد را
چون گشايد بال همت مرغ جان عاشقان
از صراط المستقيم عقل بيرون رفته اند
زه نمي گيرد به خود، زورين کمان عاشقان
هست در دل حسرت اکسير اگر صائب ترا
مگذر از خاک مراد آستان عاشقان
چون نيابد نور فيض از روح پاک مولوي؟
شمس تبريزست صائب در ميان عاشقان