خاک را دامان پر زر مي کند فصل خزان
بادها را کيمياگر مي کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمي آورد
برگها را صندل تر مي کند فصل خزان
طوطيان سبزپوش عالم ايجاد را
حله طاوس در بر مي کند فصل خزان
از رخ زرين، بساط خاک را در يک نفس
آسمان پر ز اختر مي کند فصل خزان
مي پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحراي محشر مي کند فصل خزان
رتبه ريزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر مي کند فصل خزان
برگ را چون ميوه هاي پخته مي ريزد به خاک
پاي خواب آلود را پر مي کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفريب
برگها را دست دلبر مي کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمين کان طلاست
خرقه صد پاره در بر مي کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چين جبين خاک را
خنده رو چون سکه زر مي کند فصل خزان
در کهنسالي عيار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر مي کند فصل خزان
شوق آتش را هواي سرد، دامان صباست
رغبت مي را فزونتر مي کند فصل خزان
مي کند از پيکر بستان لباس عاريت
برگ پوشان را قلندر مي کند فصل خزان
بر اميد خط پاکي از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر مي کند فصل خزان
مي زند بتخانه گلزار را بر يکدگر
کار ابراهيم آزر مي کند فصل خزان
برگها را مي کند در کف زدن بي اختيار
چون سماع بيخودي سر مي کند فصل خزان
گر چنين از آه سرد آتش زند در بوستان
عندليبان را سمندر مي کند فصل خزان
از برات عيش، صائب دامان آفاق را
با پريشاني توانگر مي کند فصل خزان