همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغم
که چرا روشن ازان چهره نگرديد چراغم
برق در جستن من گو نفس خويش مسوزان
نه چنان رفته ام از خود که توان يافت سراغم
اين که پيوسته لبالب بود از باده لعلي
سبب اين است که چون لاله نگون است اياغم
گر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالين
مي خورد آب ز سرچشمه خورشيد دماغم
دل افسرده من گرم نشد از مي روشن
مگر از شعله آواز شود زنده چراغم
صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض
نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم