چه عجب اگر نسوزد دل کس به آه سردم
نرسيده ام به دردي که کسي رسد به دردم
به نظر ازان عزيزم به بها ازان گرانم
که به هيچ دل چو گوهر ننشسته است گردم
من و بي حجاب گشتن، چه خيال باطل است اين؟
که اگر به دل درآيي تو به گرد دل نگردم
به سياه روزي من دل سنگ خاره سوزد
که نشد چو سبزه خط ز لب تو آبخوردم
گلي از لباس رنگين نشکفت برعذارم
جگري است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردم
نتوان فشاند دامن ز غبار هستي من
که گران رکاب باشد چو خط
نه چنان ربود فکرم ز ميان اهل عالم
که توان رسيد صائب به خيال دور گردم