ازان زلف يک مو جدايي ندارم
ازين دام فکر رهايي ندارم
من آن معني دور گردم جهان را
که با هيچ لفظ آشنايي ندارم
درين باغ آن فارغ البال مرغم
که مقصد چو تير هوايي ندارم
به بال محيط است چون موج سيرم
شکايت زبي دست و پايي ندارم
شدم موميايي ز بس چرب نرمي
ز سنگ ملامت رهايي ندارم
رخ تازه من چو سروست شاهد
که اندوهي از بينوايي ندارم
ازان راه بيگانگي مي سپارم
که من طالع از آشنايي ندارم
به گفتار خوش مي کنم وقت مردم
اگر ناخن دلگشايي ندارم
من آن بي نيازم درين بزم صائب
که همت ز دلها گدايي ندارم