حوصله وصل آن نگار ندارم
دام به اندازه شکار ندارم
گوهر درياي بيکرانه عشقم
در صدف آسمان قرار ندارم
صحبت من در مذاق عشق گواراست
باده روحانيم خمار ندارم
شکوه تراوش نمي کند ز زبانم
آتش حل کرده ام شرار ندارم
موجه بي دست و پاي قلزم شوقم
در سفر خويش اختيار ندارم
دست و دم سرد گشته است ز عالم
کار چو صائب به هيچ کار ندارم