به سينه تخم اميدي چو شوره زار ندارم
ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم
چو درد و داغ محبت درين قلمرو وحشت
بغير گوشه دل هيچ جا قرار ندارم
گذشته است ز منصور پايه سخن من
سر جدال به هر طفل ني سوار ندارم
عنان سير مرا شوق بيقرار که دارد؟
که همچو ريگ روان هيچ جا قرار ندارم
خجل ز رهزن اين واديم که در همه عالم
چو گردباد لباسي بجز غبار ندارم
گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد
دماغ شکر و شکايت ز روزگار ندارم
هزار حلقه فزون جنگ با نسيم نمودم
هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم
عبير پيرهن گوهرست گرد يتيمي
به دل غباري ازان خط مشکبار ندارم
(بود چو تيغ ز من آب لاله زار شهادت
چه شد به ظاهر اگر نم به جويبار ندارم؟ )
گذشتيم از سر ناموس و اعتبار چو صائب
هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم