يک چشم زدن فرقت مي تاب نداريم
تا شيشه به بالين نبود خواب نداريم
تا بوسه چند از لب پيمانه نگيريم
چون شيشه خالي به جگر آب نداريم
در روز حريفان دگر باده گسارند
ماييم که مي در شب مهتاب نداريم
از حادثه لرزند به خود قصر نشينان
ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم
از حادثه لرزند به خود قصر نشينان
ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم
از نقش تو فانوس خيالي شده هر چشم
چون شمع عجب نيست اگر خواب نداريم
در دايره بي سببي نقطه محويم
هرگز خبر از عالم اسباب نداريم
آيينه ما گرد تعلق نپذيرد
ما چشم به خاکستر سنجاب نداريم
گرگان به سمورند نهان تا به گريبان
ما بي دهنان طالع سنجاب نداريم