ما طالع جمعيت اسباب نداريم
روزي که هوا هست مي ناب نداريم
روي دل ما در حرم کعبه بود فرش
در ظاهر اگر روي به محراب نداريم
فرياد که از گردش بيهوده درين بحر
جز خار و خسي چند چو گرداب نداريم
آه قدر انداز به فرمان دل ماست
در قبضه اگر تيغ سيه تاب نداريم
قانع به هواداري دريا چو حبابيم
ما حوصله گوهر سيراب نداريم
چون ماهي لب بسته درين بحر پر آشوب
انديشه ز گيرايي قلاب نداريم
کفران بود از فتنه خوابيده شکايت
ما شکوه اي از بخت گرانخواب نداريم
آن بلبل مستيم درين باغچه صائب
کز شور محبت خبر از خواب نداريم