ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم
در حلقه تقليد گرفتار نگشتيم
از کعبه و بتخانه گذشتيم به تعجيل
قانع به نگاه در و ديوار نگشتيم
چون برق گذشتيم ازين پرده نيلي
از آينه مشغول به زنگار نگشتيم
خود را به سراپرده خورشيد رسانديم
چون شبنم گل بار به گلزار نگشتيم
چون خشت نهاديم به پاي خم مي سر
بر دوش کسي همچو سبو بار نگشتيم
در دامن خود پاي فشرديم چو مرکز
گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشيتيم
بر بي بصران گوهر خود عرض نداديم
آيينه هر صورت ديوار نگشتيم
ما را به زر قلب خريدند ز اخوان
بر قافله از قيمت کم بار نگشتيم
بيهوده مزن بر رخ ما آب نصيحت
ما صبح قيامت شد و بيدار نگشتيم
چون يوسف تهمت زده از پاکي دامن
در چشم عزيزان جهان، خوار نگشتيم
دلچسبي ما عذر گران خيزي ما خواست
چون گرد يتيمي به گهر بار نگشتيم
هر چند ز حيرت مژه بر هم ننهاديم
چون آينه ما سير ز ديدار نگشتيم
صد شکر که با صد دهن شکوه درين بزم
شرمنده بيتابي اظهار نگشتيم
افسوس که چون نخل خزان ديده درين باغ
دستي نفشانديم و سبکبار نگشتيم
فرياد که سوهان سبکدست حوادث
شد ساده ز دندانه و هموار نگشتيم
صائب مدد خلق نموديم به همت
در ظاهر اگر مالک دينار نگشتيم