کو بخت که در ميکده با يار نشينم؟
در ماتم غمهاي جگر خوار نشينم
مانند حباب از دل مي سر بدر آرم
با نغمه به يک پرده و يک تار نشينم
هر مصلحت عقل کم از کوه غمي نيست
کو رطل گراني که سبکبار نشينم؟
حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست
از همت پست است که با خار نشينم
آه اين چه حجاب است که از شرم رخ تو
در خانه خود روي به ديوار نشينم
صائب چه کني منع من از عاشقي و شعر؟
اينها به ازان نيست که بيکار نشينم؟