بيخود ز نواي دل ديوانه خويشم
ساقي و مي و مطرب و ميخانه خويشم
شد خوبي گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شيريني افسانه خويشم
زان روز که گرديده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خويشم
هر چند که دادند دو عالم به بهايم
خجلت زده از گوهر يکدانه خويشم
بي داغ تو عضوي به تنم نيست چو طاوس
از بال و پر خويش پريخانه خويشم
ديوار من از خضر کند وحشت سيلاب
ويران شده همت مردانه خويشم
يک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خويشم
آن زاهد خشکم که در ايام بهاران
در زير گل از سبحه صد دانه خويشم
صائب شده ام بس که گرانبار علايق
بيرون نبرد بيخودي از خانه خويشم