از تلخ زبانان نشود پست خروشم
طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم
نم در دل ميخانه خمارم نگذارد
گر جلوه ساقي نشود رهزن هوشم
چيزي نشود بر دل آزاده من بار
جز دست نوازش که گران است به دوشم
بينا ز نظر بازي درياست حبابم
فاني شوم از بحر اگر چشم بپوشم
ريحان بهشت است مرا خواب پريشان
تا خط بناگوش ترا حلقه بگوشم
آب گهرم بسته يخ از سردي بازار
هر چند که يوسف به زر قلب فروشم
چون سيل مرا هست ز خود سلسله جنبان
موقوف به طوفان نبود جوش و خروشم
اين آن غزل حاجي صوفي است که فرمود
آن روي نداري که ز تو چشم بپوشم