وقت است که داغي به دل دام گذارم
برقي شوم و رو به لب بام گذارم
تا چند درين دايره همچون خط پرگار
سر در پي آغاز ز انجام گذارم؟
سر رشته گمراهي من در کف من نيست
چون خامه به دست دگري گام گذارم
گر چرخ به يک کاسه کند تلخي عالم
بيدردم اگر نم به دل جام گذارم
از من خبر دوري اين راه مپرسيد
چندان نفسم نيست که پيغام گذارم
شد سرمه ز دشواري اين ره نفس برق
صائب چه درين دشت بلا گام گذارم؟