آن همت از کجاست که منزل يکي کنيم
با آن يگانه دو جهان دل يکي کنيم
انگوروار آب شويم از هواي مي
چندين هزار عقده مشکل يکي کنيم
مجنون صفت ميانه ليلي و ما ز عشق
نقش دويي نمانده که محمل يکي کنيم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
يک پرده مانده است که محفل يکي کنيم
شايد رسد به دست کريمي ز راه عجز
دامان خود به دامن سايل يکي کنيم
ديوانه اي دگر نتواند ز بند جست
گر پيچ و تاب خود به سلاسل يکي کنيم
داريم اميد آن که چو مردان درين بساط
با قتل، رقص خويش چو بسمل يکي کنيم
چون با جنون عشق بسنجيم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل يکي کنيم؟