خيزيد تا ز عالم صورت سفر کنيم
تا روشن است راه خرابات سر کنيم
هر چند نيست قافله در کار شوق را
هويي کشيم و همسفران را خبر کنيم
تا نقش پاي گرمروان پيش راه ما
دارد چراغ، اين ره تاريک سر کنيم
چون مور در هواي شکر پر برآوريم
بر هم زنيم بال و ز گردون گذر کنيم
شبرنگ روزگار اگر توسني کند
رامش به تازيانه آه سحر کنيم
بيرون زنيم خيمه ز دارالغرور مصر
چون بوي پيرهن سوي کنعان سفر کنيم
از دودمان شعله بگيريم همتي
پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنيم
هر چند رهروان سخن و راه گفته اند
ما راه طي کنيم و سخن مختصر کنيم
کسوت ز آفتاب بگيريم چون مسيح
از خرقه کبود فلک سر بدر کنيم
باد مراد زود نفس گير مي شود
دامن گره به دامن موج خطر کنيم
يا همچو موج بر لب ساحل شويم محو
يا چون حباب سر ز دل بحر بر کنيم
تا مي توان به عالم معني سفر نمود
صائب چرا به عالم صورت سفر کنيم؟