با شوخ ديدگان هوس آشنا نيم
چون عقده حباب اسير هوا نيم
دنبال بيقراري دل سر نهاده ام
چون کاروان ريگ پي رهنما نيم
دارم عقيق صبر به زير زبان خويش
مانند خضر تشنه آب بقا نيم
ديوانه ام وليک بغير از دو زلف يار
ديگر به هيچ سلسله اي آشنا نيم
اصلاح هيچ شمع پريشان نمي کنم
ايمن ز تيغ بازي صبح جزا نيم
دارم چو غنچه دست تصرف در آستين
در بوستان گسسته عنان چون صبا نيم
در آفتابروي قناعت نشسته ام
در جستجوي سايه بال هما نيم
بيطاقتي همان در فرياد مي زند
هر چند همچو بوي گل از گل جدا نيم
هر چند آبروي حياتم به باد رفت
شرمنده غباري ازين آسيا نيم
بيرون ز تنگناي سپهرست سير من
چون پست فطرتان به زمين آشنا نيم
نقش (امل) ز لوح دل خويش شسته ام
در ششدر تعلق چون بوريا نيم
آب حيات را به خضر باز مي دهم
حمال بار منت اهل سخا نيم
با مردم سبک نکنم دست در ميان
بي لنگر و سبکسر چون کهربا نيم
صائب حساب زندگي خود نمي کنم
از عمر آن نفس که با ياد خدا نيم