تا کي به ذوق نشأه مي دردسر کشيم؟
تلخي ز بحر چند براي گهر کشيم؟
تير ترا ز سينه کشيدن نه کار ماست
آهي مگر به قوت عجز از جگر کشيم
قانع ز گل نه ايم به بويي چو عندليب
ما سرو را چو فاخته در زير پر کشيم
زان پيش کافتاب حوادث شود بلند
خود را ز خم به سايه کوه و کمر کشيم
کو بخت تا لباس گل آلود جسم را
در چشمه سار تيغ به آب گهر کشيم
خون مرده است در تن ما از فسردگي
منت چه لازم است که از نيشتر کشيم؟
از اشک شمع، دامن فانوس تر شود
در محفلي که رشته ز عقد گهر کشيم
تنگ است جا بر آن سگ کو از وجود ما
صائب بيا که رخت به جاي دگر کشيم