ما تازه روي چون صدف از دانه خوديم
خرسند از محيط به پيمانه خوديم
چون غنچه روي دل به خود آورده ايم ما
برگ نشاط گوشه ميخانه خوديم
ما را غريبي از وطن خود نمي برد
در کعبه ايم و ساکن بتخانه خوديم
از هوش مي رويم به گلبانگ خويشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خوديم
نوبت به کينه جويي دشمن نمي دهيم
سنگي گرفته در پي ديوانه خوديم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ايم ما
خورشيد بي زوال سيه خانه خوديم
در بوم اين سياه دلان جغد مي شويم
ورنه هماي گوشه ويرانه خوديم
گرد گنه به چشمه کوثرنمي بريم
اميدوارم گريه مستانه خوديم
چون کوهکن به تيشه خود جان سپرده ايم
در زير بار همت مردانه خوديم
از ما بغير ما همه کس فيض مي برد
ابر کسان و برق سيه خانه خوديم
دانسته ايم قيمت خود را چنان که هست
گنجينه دار گوهر يکدانه خوديم
در راه ميهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خوديم
پوشيده است صورت احوال ما ز خلق
دير آشنا چو معني بيگانه خوديم
صائب ز فيض خانه بدوشي درين بساط
هر جا که مي رويم به کاشانه خوديم