ما گر چه در بلندي فطرت يگانه ايم
صد پله خاکسارتر از آستانه ايم
ديديم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درين شيشه خانه ايم
در گلشني که خرمن گل مي رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشيانه ايم
از ما مپرس حاصل مرگ و حيات را
در زندگي به خواب و به مردن فسانه ايم
چون صبح زير خيمه دلگير آسمان
در آرزوي يک نفس بيغمانه ايم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ايم
دايم کمان چرخ بود در کمين ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ايم
آنجاست آدمي که دلش سير مي کند
ما در ميان خلق همان بر کرانه ايم
ما را زبان شکوه ز بيداد يار نيست
هر چند آتشيم ولي بي زبانه ايم
گر تو گل هميشه بهاري زمانه را
ما بلبل هميشه بهار زمانه ايم
در محفلي که روي تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطي آيينه خانه ايم
صائب گرفته ايم کناري ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ايم