ما هر کجا که تيغ زبان برکشيده ايم
در گوش تيغ حلقه جوهر کشيده ايم
گرديده است گريه گره در گلوي شمع
در محفلي که رشته ز گوهر کشيده ايم
افسردگي علاج ندارد، و گرنه ما
خود را به زير بال سمندر کشيده ايم
گشته است تازيانه گلگون اشک ما
هر آستين که بر مژه تر کشيده ايم
با تشنگي ز چشمه حيوان گذشته ايم
از خضر انتقام سکندر کشيده ايم
از کاروان رفته غباري است جسم ما
ما رخت خود به عالم ديگر کشيده ايم
آتش چه مي کند به سپندي که سوخته است؟
ما در حيات خجلت محشر کشيده ايم
در روز حشر سلسله جنبان رحمت است
آه ندامتي که ز دل بر کشيده ايم
از ما طلب حقيقت وحدت که باغ را
در يکديگر فشرده و بر سر کشيده ايم
ما را مبين به ديده ظاهر که از حجاب
خاکستري به چهره اخگر کشيده ايم
چون زخم، رزق ما ز ميان سمنبران
تيغ برهنه اي است که در بر کشيده ايم
ما با خيال ساخته ايم از وصال دوست
سر در حضور گل به ته پر کشيده ايم
صائب ز اشک تلخ ندامت درين جهان
دامان تر به چشمه کوثر کشيده ايم