ما در محيط حادثه لنگر فکنده ايم
در آب تيغ، دام چو جوهر فکنده ايم
دستي است کهکشان که به عالم فشانده ايم
خورشيد افسري است که از سر فکنده ايم
در ديده ستاره نمکدان شکسته است
شوري که ما به قلزم اخضر فکنده ايم
مانند عود خام، هوسهاي خام را
بر يکدگر شکسته به مجمر فکنده ايم
از ما مجوي گريه ظاهر که چون صدف
در صحن دل بساط ز گوهر فکنده ايم
هر تلخيي که قسمت ما کرده است چرخ
مي نام کرده ايم و به ساغر فکنده ايم
زان آستين که بر رخ عالم فشانده ايم
ديهيم نخوت از سر قيصر فکنده ايم
از عالم جهات به همت گذشته ايم
از زور نقش رخنه به ششدر فکنده ايم
ما از شکوه خصم محابا نمي کنيم
دايم به فيل پشه لاغر فکنده ايم
در سنگلاخ دهر ز پيشاني گشاد
آيينه را ز چشم سکندر فکنده ايم
بر آتش که دست کليم است داغ آن
در بي خودي کباب مکرر فکنده ايم
صائب ز هر پياله که بر لب نهاده ايم
در سينه طرح عالم ديگر فکنده ايم