ما توبه را به طاعت پيمانه برده ايم
محراب را به سجده بتخانه برده ايم
ابروي قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ايم
آيينه شکسته تجلي پذير نيست
دل را عبث برابر جانانه برده ايم
خمها چو فيل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوي ميخانه برده ايم
زان خرمني که خوشه پروين در او گم است
روزي مور باد اگر دانه برده ايم
صائب به زور بازوي طبع بلند خويش
گوي سخن ز عرصه دليرانه برده ايم