ما نام خود ز صفحه دلها سترده ايم
در دفتر جهان ورق باد برده ايم
چون سرو تازه روي درين بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ايم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ايم
نزديکتر به پرده چشم است از نگاه
راهي که ما به کعبه مقصود برده ايم
از صبح پرده سوز خدايا نگاه دار
اين رازها که ما به دل شب سپرده ايم
گر خاک ره شويم فرامش نمي کنيم
از چشمه سار تيغ تو آبي که خورده ايم
از يک نگاه گرم شويم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ايم
از آرزوي ميوه فردوس فارغيم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ايم
مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد
با عقده هاي دل غم خود ما شمرده ايم
بگذر ز دستگيري ما اي سبوي خام
ما التجا به پاي خم مي نبرده ايم
هر نقش نيک و بد که چو آيينه ديده ايم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ايم