از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ايم
در راه آرميده چو منزل نشسته ايم
چون شيشه نيمه گشت کمر بسته مي شود
شد عمر ما تمام و ميان را نبسته ايم
سيلاب حادثات ز فرياديان ماست
تا همچو کوه پاي به دامن شکسته ايم
داريم فکر ريشه دواندن ز سادگي
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ايم
چون تن دهيم روز قيامت به زندگي؟
خون خورده تا ازين قفس تنگ جسته ايم
ما را اميد وصل شکر باغ دلگشاست
در زير پوست خنده زنان همچو پسته ايم
هر چند خون شود به مقامي نمي رسد
اين شيشه ها که در ره دل ما شکسته ايم
داغ است چرخ شيشه دل از جان سخت ما
چون کوه زير تيغ به تمکين نشسته ايم
صائب فضاي سينه ما شيشه خانه اي است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ايم