دست طمع ز مايده چرخ شسته ايم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ايم
دامان بادبان توکل گرفته ايم
در زورق حباب به لنگر نشسته ايم
برگ خزان رسيده گلزار عالميم
پيوند شاخسار اقامت گسسته ايم
موقوف ترکتاز نسيمي است گرد ما
بر روي برگ گل به امانت نشسته ايم
چون قطره سر به دامن دريا نهاده ايم
وز موجه تردد خاطر نرسته ايم
در بند يک اشاره موج است اين طلسم
دل چون حباب بر نفس خود نبسته ايم
کيفيت از عبادت ما مي چکد به خاک
در آب تلخ دامن سجاده شسته ايم
فردا به روي مصحف دل چون نگه کنيم؟
شيرازه اش به رشته زنار بسته ايم
مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند ؟
هرگز به سهو خاطر موري نخسته ايم
مکتوب خويش از الف آه کرده ايم
کاغذ دريده ايم و قلم را شکسته ايم
صائب به عيب خويش فتاده است کار ما
زان رو زبان زنيک و بد خلق بسته ايم