سنجد کسي که باده و ترياک را به هم
نسبت کند سخاوت و امساک را به هم
پاي مرا به دامن عزلت شکسته است
بسته است آن که دامن افلاک را به هم
دارم اميدها به گرستن که دست داد
از گريه خوشه هاي گهر تاک را به هم
پاي چراغ را نبود بهره از چراغ
خصمي است بخت و شعله ادراک را به هم
غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتين
يک کاسه ساز باده و ترياک را به هم
عاجز ز خارزار علايق شدم، کجاست
سيلي که آرد اين خس و خاشاک را به هم؟
جز زلف دلفريب، که پيوند مي دهد؟
چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم
صائب صفا کسي ز که ديگر طمع کند؟
خصمي است آب و آينه پاک را به هم