روزي که چشم بر رخ او باز مي کنم
برخود زياده از همه کس ناز مي کنم
منظور من سبک ز سرخود گذشتن است
چون پسته لب به خنده اگر باز مي کنم
آن حسن بي مثال ندارد مثال و من
از ساده لوحي آينه پرداز مي کنم
سنگين کند ز گوش گران بار درد من
در پيش هر که درد دل آغاز مي کنم
از پيچ و تاب رشته جان مي شود گره
تا يک گره ز زلف سخن باز مي کنم
در منزل نخست فنا مي شود تمام
چندان که بيش برگ سفرساز مي کنم
سنگ ره است دل نگراني به ماندگان
با آشيان تهيه پرواز مي کنم
ابرام در شکستن من اينقدر چرا؟
آخر نه من به بال تو پرواز مي کنم؟
از بس رميده است ز همصحبتان دلم
از بال خويش وحشت شهباز مي کنم
از بس نشان دوري اين ره شنيده ام
انجام را تصور آغاز مي کنم
از سوختن سپند مرا نيست شکوه اي
احباب را به سوي خود آواز مي کنم
با سينه اي که نيست در او آه را قرار
صائب تلاش محرمي راز مي کنم
آن بلبلم که خرده گلهاي باغ را
صائب سپند شعله آواز مي کنم